معنی لقب یزد

حل جدول

لقب یزد

دارالعباد


لقب شهر یزد

شهر بادگیرها


یزد

مرکز استان یزد

استان کویری، شهر بادگیرها، شهر پشمک، مرواریدکویر

از استان های ایران

شهر بادگیرها

شهر باقلوا

لغت نامه دهخدا

یزد

یزد. [ی َ] (اِخ) نام شهری واقع در میان اصفهان و شیراز و کرمان. (ناظم الاطباء). شهری است معروف از بناهای یزدگرد پادشاه عجم. (انجمن آرا) (آنندراج). شهری است به مشرق اصفهان، صنعت قالیبافی و بافندگی و شیرینی آن معروف است. قلعه ای دارد که ارتفاع دیوار آن 14 ذرع و قطر پایه های آن دو ذرع و نیم است و خندقی بوده که بعضی قسمتهای آن باقی مانده. یزد مرکز زرتشتیان است، زیرا در حدود 2000 تن زردشتی در آن ساکن است و رسوم و آداب باستانی را حفظ کرده اند و در بین اهالی یزد نیز اخلاق قدیمی ایرانیان بیش از دیگر جاها محفوظ مانده است. لقب این شهر دارالعباد است و زندان سکندر نیز گفته اند. (از یادداشت مؤلف). شهر یزد مرکز شهرستان یزد یکی از شهرهای تاریخی کشور در 310 هزارگزی جنوب خاوری اصفهان در مرکز کشور واقع و مشخصات و مختصات آن به شرح زیراست:
تاریخچه ٔ شهر: آنچه مسلم است قرنهای قبل از اسلام در اینجا شهری بوده و مشهور است که یزد اولیه در قسمت مهریزد (35 هزارگزی جنوب شهر فعلی) بوده و آثاری که از آنجابه دست آمده نشان می دهد که این شهر از شهرهای عصر قدیم و متعلق به زمانی بوده که مردم در گور مردگان خود وسایل جنگ می نهاده اند. اسم یزد قبلاً ایساتیس و پس از آن فرافیژ بوده و قریه ای به نام هرفته فعلاً باقی است که شاید همان فرافیژ باشد. بطورکلی شهر یزد خیلی قدیمی و جزء شهرهایی است که در زمان تسلط اسلام جزیه می داده و در نتیجه آیین زردشتی را حفظ کرده و بعداًبتدریج دین اسلام در آن نفوذ کرده است. یزد نزد زرتشتیان مقدس بوده و هم اکنون معبدی در آنجا وجود دارد که به نام هفت آتشکده معروف است. راجع به بنای شهر یزد بین مورخین اختلاف عقیده موجود است. عده ای برآنند که یزد به دست اسکندر مقدونی ساخته شده و به نام زندان اسکندر معروف بوده که خواجه حافظ شیرازی اشاره بدان کرده می گوید:
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم.
و دلیل زندان بودن آن را این می دانند که اسکندر در آنجا برای حبس یکی از شاهزادگان ایران زندانی ساخت و پس از رفتن اسکندر آن زندان به تدریج مبدل به شهر یزد کنونی گردید. عده ای را عقیده بر این است که یزد به دست یزدگرد اول ساسانی ساخته شده و نامش نیزاز او گرفته شده است. در تاریخ پهلوی بنای شهر یزد را از اردشیر بابکان که شهر بابک یکی از توابع یزد نیز از ساختمان اوست می دانند.
مختصات جغرافیایی: طول 54 درجه و 25 دقیقه ٔ شرقی از نصف النهار گرینویچ، عرض 31 درجه و 54 دقیقه و 30 ثانیه، ارتفاع از سطح دریا 1222 گز. مسافت این شهر تا تهران 672 هزار گز و جاده ٔ آن در فصول سال قابل عبور است. راههای منشعبه:
1- یزد به اردکان
60 هزار گز
2- یزد به نائین
165 هزار گز
3- یزد به اصفهان
300 هزار گز
4- کاشان از راه اردستان
355 هزار گز
5- یزد به اردستان
250 هزار گز
6- یزد به کرمان
340 هزار گز
7- یزد به آباده
130 هزار گز
8- یزد به ابرقو
100 هزار گز
9- یزد به خور
120 هزار گز
10- یزد به طبس
270 هزار گز (از راه کویر)
ضمناً به واسطه ٔ کویر و مسطح بودن اراضی به کلیه ٔ مراکز بخش ها و دیه هادر فصل خشکی اتومبیل میتوان برد. شهر یزد در جلگه ٔ مسطح واقع است و از شمال و خاور به کویر مربوط می شود. هوای این شهر به واسطه ٔ مجاروت با کویر گرم است و بادهای گرمسیری نیز توأم با گرد و غبار در فصول معین هوا را تیره و تار می نماید و میزان باران سالیانه در حدود 80 الی 120 میلیمتر است. آب مصرفی و آشامیدنی شهر از آب انبارها و چاههای بسیار عمیق است. محصول عمده ٔ شهرستان غلات، حبوب، پسته، بادام، گردو، خشکبار، صیفی، روناس و پنبه است. صادرات آن قالی، پارچه های یزدی، خشکبار، رنگ، حنا و انغوزه به شهرستانها و کشورهای بیگانه و قالی به آمریکا و پارچه های یزد به کشور عراق و افغانستان است. شغل عمده ٔ اهالی کسب و زراعت و صنایع دستی محلی قالیبافی و پارچه های ابریشمی و گیوه چینی و عبا و شال بافی است. وضع بناهای شهر، قدیمی و کهنه است ولی در خیابان شاهپور ساختمانهای نوساز و تمیز ساخته شده و علاوه بر آن کوچه های قدیمی شهرسنگفرش و نظیف می باشد.
آثار تاریخی عمده ٔ آن عبارتند از: آثار زرتشتیان، مسجد شاه، مسجد چخماق، مسجد جمعه، بازار چهارسوق، مدرسه ٔ شاه ابوالقاسم، بقعه ٔ دوازده امام. خیابانهای مهم شهر عبارتند از: خیابان پهلوی، خیابان کرمان، خیابان شاه، خیابان کارخانه ٔ اقبال.
فلکه های مهم شهر: فلکه ٔ پهلوی، فلکه ٔباغ ملی و فلکه ٔ مارکار (دارای ساعتی است به نام ساعت مارکار). از میدانهای شهر: میدان یا چهار راه امیر چخماق و میدان شاه میباشد. کارخانه های مهم شهر عبارت است از: 1- کارخانه ٔ درخشان 2- کارخانه ٔ اقبال 3-کارخانه ٔ هراتی (که هرسه پارچه های پشمی و نخی می بافند). 4- کارخانه ٔ سعادت نساجان. 5- کارخانه ٔ ریسندگی آقا (تا این تاریخ از این دو کارخانه بهره داری نمی شود). 6- ریسندگی جنوب. ضمناً کارخانه ٔ کبریت سازی و صابون پزی و نوشابه سازی و کارگاههای دستی پارچه بافی و جوراب بافی و شالبافی و عبابافی و غیره در این شهر دایر و محصول آنها جزء صادرات داخل و خارج از کشور می باشد. جمعیت شهر در حدود شصت هزار تن است که از آن درحدود 418 تن زردشتی و 1904 تن کلیمی و 59 تن مسیحی و 2141 تن دارای مذاهب مختلفه می باشند. اهالی این شهر به علم و دانش راغبند ومخصوصاً زرتشتیان در ترویج فرهنگ و احداث مدارس سهم بسزایی دارند و تعداد دبیرستانها اعم از پسرانه و دخترانه 5 باب و دبستانهای دخترانه و پسرانه 25 باب است و یک دانشسرای پسرانه و دو کودکستان ملی و دولتی دارد و ضمناً آموزشگاههای شبانه نیز در محلات شهر دایر است. بیمارستانها و زایشگاههای آن هشت تاست. روزنامه های این شهر عبارتند از: صدای یزد، ناصر، طوفان یزد، شهپر یزد، اتحاد ایران که به تناوب منتشر میشوند.
ییلاقات: منطقه ییلاقی شهر یزد در قسمت کوهستانی بوده که اهم آنها عبارتند از: طرزجان، ده بالا، منشاد، گاوافشار. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8):
ای صبا با ساکنان شهریزد از ما بگو
کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما.
حافظ.
از فارس متاع برد تاجر
وز یزد قماش دیگر آورد.
نظام قاری.
هر متاعی ز معدنی خیزد
قصب از یزد زوده ز اسپاهان.
نظام قاری.

یزد. [ی َ] (اِخ) شهرستان یزد یکی از شهرستانهای هفتگانه ٔ استان دهم کشور در خاور استان دهم واقع و محدود است از شمال به دشت کویر، از جنوب به شهرستان سیرجان کرمان و بخش بوانات آباده، از خاور به دشت لوت و شهرستان رفسنجان کرمان، از باختر به شهر نائین و بخش بوانات آباده و بخش کوهپایه. شهرستان یزد بواسطه ٔ موقعیت جغرافیایی و وسعت خاک و دوری از مرکز استان اصفهان فرمانداری و سایر ادارات آن تابع مرکز میباشد. شهرستان مذکور از 11 بخش زیر تشکیل شده است:
1- بخش حومه شامل 1 دهستان 28 آبادی، سکنه 27552 نفر 2- بخش اشکذر شامل 1 دهستان 23 آبادی سکنه 22452 نفر 3- بخش خضرآباد شامل 2 دهستان 35 آبادی، سکنه 4368 نفر 4- بخش مهریز شامل 2 دهستان 35 آبادی، سکنه 41851 نفر 5- بخش ابرقوشامل 1 دهستان 30 آبادی، سکنه 17351 نفر 6- بخش اردکان شامل 3 دهستان 44 آبادی، سکنه 44651 نفر 7- بخش تفت شامل 1 دهستان 23 آبادی، سکنه 21271 نفر 8- بخش نیر شامل 1 دهستان 30 آبادی، سکنه 23850 نفر 9- بخش شهربابک شامل 4 دهستان 76 آبادی، سکنه 39721 نفر 10-بخش خرائق شامل 1 دهستان 18 آبادی، سکنه 3162 نفر 11- بخش بافق شامل 2 دهستان 50 آبادی، سکنه 14273 نفربنابراین شهرستان یزد از 11 بخش و 19 دهستان و 375 آبادی تشکیل شده و جمعیت آن به اضافه ٔ شهر یزد 320568 تن است که شرح هریک از بخشها و دهستانها و آبادیهادر جای خود داده شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10). شهرستان یزد امروزه در تقسیمات کشوری به استان ارتقا یافته و مرکز آن نیز خود شهر یزد است.

یزد. [ی َ] (اِخ) ایزد و خدا. (ناظم الاطباء). با ایزد و یزدان همریشه است و معنی آن پاک و مقدس و درخور تحسین و آفریننده ٔ خوبیهاست و نام شهر یزداز آن است. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ایزد شود.

یزد. [ی َ] (اِخ) نام پسر ولیدبن عبدالملک: چون قتیبهبن مسلم بر فیروزبن کسری بن یزدجرد ظفر یافت در آن وقت که خراسان را فتح کرد و مسخر گردانید دختر فیروز را شاهفرند نام بگرفت و با آن دختر صندوقکی بود و قتیبه او را با صندوق پیش حجاج بن یوسف فرستاد و حجاج او را به پیش ولید عبدالملک مروان فرستاد و ولید از او پسری ناقص یزدنام آورد. (تاریخ قم ص 91).


لقب

لقب. [ل َ ق َ] (ع اِ) نام که دلالت بر مدح یا ذم کند. اسمی معنی مدحی یا ذمی را. آن نام که پس از نام نخستین دهند کسی را و حاوی مدحی یا ذمی باشد.نامی که در آن معنی مدح یا ذم منظور باشد به خلاف علم که در آن هیچ معنی منظور نباشد. (غیاث). جرجانی گوید: ما یسمی به الانسان بعد اسمه العلم من لفظ یدل علی المدح او الذّم لمعنی فیه. (تعریفات). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: در لغت کلمه ای را گویند که آن تعبیر از چیزی کند و در اصطلاح علمای عربیت علمی باشد که مشعر بر مدح یا ذمی باشد به اعتبار معنی اصلی آن وصرّح بذلک المولوی عصام الدین فی حاشیه فوائد الضیائیه فی المبنیات - انتهی. پاچنامه. پاژنامه. علاقیه. (منتهی الارب). نبز. ورنامه و نام بد. (مهذب الاسماء).بارنامه. (دهار) (مجمل اللغه). بارنام. (مجمل اللغه). برنامه. نَقَر. نَقِر. قِزی. ج، اَلقاب. (منتهی الارب). صاحب آنندراج گوید:... این کلمه با لفظ یافتن، گرفتن، کردن، نهادن و دادن مستعمل است:
آن کت کلوخ روی لقب کرد نغز کرد
ایرا لقب گران نبود بر دل فغاک.
منجیک.
به شهری کجا نرم پایان بدند
سواران پولادخایان بدند
کسی را که بینی تو پای از دوال
لقب شان چنین بود بسیار سال.
فردوسی.
به عید رفت به یک نام و بازگشت ز عید
نهاده خلق مر او را هزار گونه لقب.
فرخی.
ما را سخن فروش نهادی لقب، چه بود
خواجه ز ما به زر نخریدی همی سخن.
فرخی.
تریاق بزرگ است و شفای همه غمها
نزدیک خردمندان می را لقب این است.
منوچهری.
آنچه غرض بود بیاوردم از این سه لقب: ذوالیمینین، ذوالریاستین و ذوالقلمین. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 137). وی را [محمود را] لقب سیف الدوله کردند. (تاریخ بیهقی ص 197). و با خانان ترکستان مکاتبت کنند و ایشان را هیچ لقبی ارزانی ندارند. (تاریخ بیهقی ص 294). در منشور، این پادشاه زاده را خوارزمشاه نبشتند و لقب نهادند. (تاریخ بیهقی ص 361).
نشگفت کز او من زمن شدستم
زیرا که مر او را لقب زمان است.
ناصرخسرو.
بر لذت بهیمی چون فتنه گشته ای
بس کرده ای بدانکه حکیمت بود لقب.
ناصرخسرو.
وگر کریم شود آرزوت نام و لقب
کریم وارث فعل کرام باید کرد.
ناصرخسرو.
چه چیز است، چیزی است این کز شرف
رسولش لقب داد سحر حلال.
ناصرخسرو.
کی شود زندان تاری مر ترا بستان خوش
گرچه زندان را به دستانها کنی بستان لقب.
ناصرخسرو.
از دم خصمانت چون اشک حسام افسرده گشت
اشک را گوهر لقب دادند بر روی حسام.
امیرمعزی.
جود ترا لقب ننهم آفتاب و بحر
کز بحر ننگ دارد و از آفتاب عار.
امیرمعزی.
لقب تو چه سود صدر اجل
چون اجل هست سوی تو نگران.
ادیب صابر.
و چون هیچ دستاربند را لقب نبود، ابوالقاسم عباد را که عالم شیعی بود صاحب کافی نوشتندی و در آن هنگام که ابوبکر باقلانی را لقب نبود محمد نعام حارثی را شیخ مفید گفتندی. (النقض ص 45).
رزق جستن به حیله شیطانی است
شیطنت را لقب حیل منهید.
خاقانی.
نام و القاب ملک با لقب و نام ملوک
لعل با سنگ و صفا با کدرآمیخته اند.
خاقانی.
روز جوهرنام و شب عنبرلقب
پیش صفه ش خادم آسا دیده ام.
خاقانی.
مه حلقه به گوش تو نمی زیبد
دُر حلقه به گوش تو لقب دارد.
خاقانی.
دوشم لقبی دادی کمتر سگ کوی خود
من کیستم از عالم تا این خطرم بخشی.
خاقانی.
تانام آن زمین شد هم سد آب حیوان
القاب سیف دین شد هم خضر و هم سکندر.
خاقانی.
ادریس قضابینش و عیسی روان بخش
داده لقبش در دو هنر واضع القاب.
خاقانی.
در خطبه ٔ کرم لقبش صدر عالم است
برمهر ملک صدر مظفر نکوتر است.
خاقانی.
و اسباب دولت و قدرت و جاه و حشمت او زیادت میشد تا او را امیرالامراء المؤید من السماء لقب دادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
این گروه ارچه آدمی نسبند
همه دیوان آدمی لقبند.
نظامی.
گرچه بر روی رقعه ٔ شطرنج
لقب چوب پاره ای شاه است.
سیف اسفرنگ.
مرا مپرس که چونی به هر لقب که تو خوانی.
سعدی.
منیر سوخته دل را لقب سمندر کن
که بوالهوس نسزد این خطاب رنگین را.
ملا ابوالبرکات منیر.
یافت چو اورا لقب مهر سپهر سخن
هر غزلش را قدر عقد ثریا نوشت.
ملاطغرا.
دو آتش ز نرگس گرفته لقب
به ریحان تر لیفه اش هم نسب.
ملاطغرا.
لقاعه و تلقاعه؛ لقب نهنده مردم را. (منتهی الارب). ذبیح اﷲ؛ لقب اسماعیل. صدیق، لقب ابوبکر. ذومره؛ لقب جبرئیل (ع). اعجب جاهلا؛ لقب مردی. (منتهی الارب). تأبطّ شراً؛ لقب شاعری از عرب. (تاج العروس). هندوشاه در تجارب السلف آرد:... عرب را القاب رسم نبوده است و وقتی که خواستندی تعظیم کسی کنند و مخاطبه نام او بر زبان برانند کنیه ٔ او بگفتندی اما القاب، آیین سلاطین عجم است، مثل بنی بویه و بنی سلجوق، چه هرگاه مثل امثله ٔ ایشان به حضرت خلافت می آوردند القاب بسیار نوشته خلفا آن را مستحسن میدانستند و ایشان نیز بر همان قاعده بنوشتند، اما عدول از لقبی به لقبی به جهت آن کردند که نامها متفاوت است، نام هست که از نامی بهتر است. قال (ص) خیرالاسماء ما عبد و حمد و شک نیست که محمود و نصیر و سعید نیکوتر از کلیب و نمیر و ذویب است و کنیه ها نیز متفاوت است... و همچنین القاب نیز متفاوت است یا به حسب معانی یا به حسب عذوبت الفاظ یا به حسب فخامت، یعنی بزرگی یا به حسب کثرت و قلت استعمال و شک نیست که نصیرالدین و مؤیدالدین و عون الدین و عضدالدین و معزالدین بزرگتر است از نجم الدین و شمس الدین و کرزالدین و تاج الدین، هم از روی معنی و هم از روی لفظ. اما از روی معنی جهت آنکه نصیر و عضد و معزّ و ما اشبهها وزراء را مناسب تر است از دیگر القاب و امااز جهت لفظ به ذوق می توان دانست که حروف این القاب و ترکیب آن خوشتر است از حروف نجم و کرز و تاج و این معنی را جز به ذوق ادراک نتوان کرد چنانکه در علم معانی [و] بیان گویند. بناء علی هذه القاعده، خلفا چون خواستندی که کسی را بزرگ گردانند و مراتب عالی بخشند هیچ دقیقه از دقایق اجلال و تعظیم فرونمی گذاشتندتا حدّی که بر در سرای جای ایستادن اسب آن کس هم معین می گردانیدند و اگر لقب او مناسب منصب و بزرگی نمی بود از برای تعظیم لقبی معین می کردند نیکوتر از اوّل و گویی این نوع تصرفی است که اگر کسی بنده ٔ خرد نام او را تغییر کند و می شاید که این نوع را مطلقا به ارادت مغیر نسبت کنند بی ترجیحی از روی معنی یا از روی لفظ، پس تغییر القاب را دو سبب باشد و هر دو نیکوست. (تجارب السلف صص 349-350). صاحب سیاستنامه آرد: دیگر القاب بسیار شده است و هرچه بسیار شود قدرش نبود و خطرش نماند همه ٔ پادشاهان و خلفا در لقب تنگ مخاطبه بوده اند که از ناموسهای مملکت، یعنی نگاه داشتن القاب و مراتب و اندازه ٔ هر کس است چون لقب مرد بازاری و دهقانی همان باشد که لقب عمیدی هیچ فرقی نبود میان وضیع و شریف و محل معروف و مجهول یکی باشد و چون لقب عالم و جاهل یکی باشد تمیز نماند و این در مملکت روا نباشد و همچنین لقب امرا و ترکان حسام الدوله و سیف الدوله و امین الدوله و مانند این بوده است و لقب خواجگان و عمیدان و متصرفان عمیدالدوله و ظهیرالملک وقوام الملک و مانند این و اکنون تمیز برخاست و ترکان لقب خواجگان بر خویشتن می نهند و خواجگان لقب ترکان و به عیب نمی دارند و همیشه لقب عزیز بوده است، حکایت: چون سلطان محمود به سلطانی بنشست از امیرالمؤمنین القادرباﷲ لقب خواست. او را یمین الدوله لقب داد و چون محمود ولایت نیمروز گرفت و خراسان و هندوستان تا سومنات و جمله ٔ عراق [را] گرفت خلیفه را رسول فرستاد با هدیه و خدمت بسیار و از او زیادت القاب خواست اجابت نکرد و گویند ده بار رسول فرستاد و سود نداشت... و خاقان سمرقند را سه لقب داده بود: ظهیرالدوله و معین خلیفهاﷲ و ملک الشرق و الصین، و محمود را از آن غیرت همی آمد. دیگر بار رسول فرستاد که من همه ولایت کفر بگشادم و به نام تو شمشیر میزنم و خاقان را که نشانده ٔ من است سه لقب داده ای و مرا یک لقب با چندین خدمت. جواب آمد که لقب تشریفی باشد مرد را که بدان شرف او بیفزاید و معروف شود و تو خود شریفی و معروف، ترا خود لقبی تمام است، اما خاقان کم دانش است و ترک و نادان، التماس او از برای این وفا کردیم... تو ازهر دانشی آگاهی و به ما نزدیکی و نیت ما نیکوتر از آن است در حق تو که می پنداری... محمود چون این سخن بشنید برنجید. در خانه ٔ وی زنی بود ترک زاده و نویسنده و زبان دان و اغلب وقت در سرای محمود آمدی و با محمود سخن و طیبت گفتی و خواندی. روزی پیش محمود نشسته بود و طیبتی همی کرد، محمود گفت: هرچند که جهد میکنم تا خلیفه لقب من بیفزاید فایده نمی دارد و خاقان که رعیت من است چندین لقب دارد... (الی آخر الحکایه) با این همه هواخواهی و خدمتهای پسندیده و کوشش محمود، او را امین المله زیادت کردند و تا محمود زیست او را یمین الدوله و امین المله لقب بود و امروز کمتر کسی را اگر ده لقب کمتر نویسند خشم گیرد و بیازارد و سامانیان که چندین سال پادشاه بودند هر یکی را یک لقب بود.نوح را شاهنشاه خواندند و پدرش را امیر سدید و جدّش را امیر حمید و اسماعیل بن احمد را امیر عادل... و لقب قضاه و ائمه و علماء چنین بوده است: مجدالدین، شرف الاسلام، سیف السنه، زین الشریعه، فخرالعلماء و مانند این از برای آنکه کنیت اسلام و سنت و علم و شریعت به علماء تعلق دارد و هرکه او نه عالم باشد و این لقبها بر خویشتن نهد، پادشاه باید که او را مالش دهد و رخصت ندهد... و همچنین سپهسالاران و امرا و مقطعان را به دوله بازخوانده اند، چون: سیف الدوله و حسام الدوله و ظهیرالدوله و مانند این، و عمیدان و متصرفان را به ملک لقب دهند، چون: شرف الملک و عمیدالملک و نظام الملک و کمال الملک. و عادت نرفته بود که امیرترک لقب خواجگان بر خود نهد یا خواجگان لقب اکابر سپاه و ترکان بر خود نهند و بعد از روزگار... آلب ارسلان... قاعده ها بگشت و تمیز برخاست و لقبها درآمیخته شد و کمتر کسی بزرگتر لقبی میخواست به او میدادند تا لقب خوار شد واز بویهیان که در عراق از ایشان بزرگتر نبود لقب ایشان عضدالدوله و رکن الدوله و وزیرانشان را لقب استادجلیل و استاد خطیر و از همه وزراء فاضلتر و بزرگتر صاحب عباد لقبش صاحب کافی الکفاه بود و لقب وزیر سلطان محمود غزنوی شمس الکفاه و پیش از این در لقب ملوک دنیا و دین نبود امیرالمؤمنین المقتدی بامراﷲ در القاب سلطان ملکشاه رحمه اﷲ معز الدنیا و الدین درآورده بود. بعد از وفات او سنت گشت برکیارق را رکن الدنیا والدین و محمود را ناصر الدنیا و الدین و اسماعیل رامحیی الدنیا و الدین و سلطان محمد را غیاث الدنیا والدین و زنان ملوک را هم این لقب الدنیا و الدّین نویسند و این زینت و ترتیب در القاب ابنای ملوک درفزود و ایشان را این لقب سزاست از جهت آنکه مصلحت دین ودنیا در مصلحت ایشان بازبسته است و جمال ملک و دولت در بقای پادشاه متصل است. این عجب است که کمتر شاگرد یا عامل ترک یا غلامی که از او بدمذهب تر نیست و دین و ملک را از او هزار فساد و خلل است خویشتن را معین الدین و تاج الدین و مانند این لقب کرده اند... پیش ازاین گفته آمد که لقب دین و اسلام و دولت در چهار گروه رواست: یکی پادشاه و یکی وزیر و یکی عالم و چهارم امیری که پیوسته به غزا مشغول باشد و نصرت اسلام کند و بیرون از این هرکه لقب دین و اسلام در لقب خویش آرد، او را مالش دهند تا دیگران عبرت گیرند. غرض از لقب آن است که تا مرد را بدان لقب بشناسند به مثل در مجلسی یا در مجمعی که صد کس نشسته باشند در آن جمله ده تن را محمد نام باشد، یکی آواز دهد که یا محمد، هر ده محمد را آواز باید داد و لبیک باید گفت که هر کسی چنان پندارد که نام او میبرند. چون یکی را مختص لقب کنند و یکی را موافق و یکی را کامل و یکی را سدید ویکی را رشید و مانند این چون به لقبش بخوانند در وقت بداند که او را میخوانند و گذشته از وزیر و طغرائی و مستوفی و عارض سلطان و عمید بغداد و عمید خراسان نباید که هیچ کس را در لقب «الملک » گویند الا لقب بی «الملک »، چون: خواجه رشید و مختص و سدید و نجیب و استاد امین و استاد خطیر و تکین و مانند این تا درجه ومرتبت مهتر و کهتر و خرد و بزرگ و خاص از عام پیدا شود و رونق دیوان بر جای باشد. چون مملکت را استقامتی بود بزودی پدیدار آید پادشاهان عادل و بیداردل بی تفحص کارها نکنند و رسم و آئین سلف پرسند و کتب خوانند و کارها به ترتیب نیکو فرمایند و لقبها به قاعده ٔخویش بازبرند و سنت محدث برگیرند بر رای قوی و فرمان روا و شمشیر تیز.

عربی به فارسی

لقب

نام خانوادگی , کنیه , لقب , عنوان , لقب دادن

فارسی به عربی

لقب

اضافه، صفه، علامه، عنوان، کنیه، لقب

تعبیر خواب

لقب

به شما یک لقب می دهند: ۱- سود فراوانی از کارتان نصیب شما می شود ۲- اطرافیان درباره شما پرگوئی می کنند
شما به یکنفر لقب می دهید: یک هدیه دریافت خواهید کرد
از یک لقب چشم پوشی میکنید: اعتبار و احترام خود را از دست می دهید.
- کتاب سرزمین رویاها

معادل ابجد

لقب یزد

153

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری